معنی حدیث ماهىگیر و دیو

حل جدول

حدیث ماهىگیر و دیو

اثر هوشنگ گلشیرى


حدیث ماهیگیر و دیو

اثر هوشنگ گلشیرى


حدیث ماهى گیر و دیو

اثر هوشنگ گلشیرى

تعبیر خواب

دیو

اگر بیند که با دیو طعام و شراب میخورد، دلیل بود که بر فساد گراید و مطاوعت دیو کند. اگر به خلاف این بیند، دلیل است که بر راه صلاح و خیر آید و تابع دین شود. اگر بیند دیو را بگرفت یا دیو در شکم او شد، دلیل که به فساد مشغول شود. - اسماعیل بن اشعث

دیو در خواب دین دشمنی بزرگ است مکار و فریفته. اگر کسی بیند که دیو او را دنبال کرد، دلیل که توبه باید کردن از کارهای ناصواب تا دشمنان قصد او نکنند و بر وی ظفر نیابند. اگر بیند که با دیو جنگ کرد و بر وی غلبه کرد، دلیل که دین او درست و قوی است. - محمد بن سیرین

اگر کسی دیو را خرم و شادمان بیند، دلیل که به فساد آید و به هو ا و شهوت مشغول شود. اگر دیو را غمگین بیند، دلیل که به صلاح و عبادت مشغول شود. اگر بیند که دیو جامه از تن برکشید، دلیل که اگر عامل بود از عمل معزول شود. اگر دهقان بود، وی رامحنت رسد. اگر بیند که دیوان او را اسیری بردند، دلیل که به رسوائی مشهور شود. اگر بیند که با دیو صحبت کرد، دلیل که گناهی بزرگ از وی صادر شود. اگر بیند که با دیوان سخن گفت، دلیل است با دشمن اهل صلاح یکی بود و ایزد تعالی مراد ایشان ندهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن دیو در خواب بر شش وجه است. اول: دیار دشمن. دوم: فساد دین. سوم: شهوت و هوای نفس. چهارم: از طاعت دور بودن. پنجم: از اهل اصلاح دوری جستن. ششم: خوردن چیزی حرام. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

دیو

دیو. [وْ] (اِ) نوعی از شیاطین. (برهان). شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). شیطان. (ترجمان القرآن). آهرمن. (فرهنگ اسدی طوسی). اهرمن:
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
بوشکور.
فانسیه الشیطان، دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.
فردوسی.
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...
عنصری.
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.
منوچهری.
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.
(ویس و رامین).
پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
اسدی.
نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.
ناصرخسرو.
زیرا که وی است [دبیری] که مردم رااز مردمی بدرجه ٔ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.
سنائی.
یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.
سنایی.
در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.
سنایی.
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.
بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.
سوزنی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب.
خاقانی.
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک.
خاقانی.
چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز.
نظامی.
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد.
نظامی.
دیو آزموده به از مردم ناآزموده. (مرزبان نامه).
سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ.
سعدی.
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم.
(صحاح الفرس).
- دیوِ بندی، دیو اسیر و دربند آمده:
سخن دیوبندیست در چاه دل
به بالای کام و دهانش مهل.
سعدی.
- دیودین، شیطان و ابلیس. (ناظم الاطباء). || صورت وهمی. غول. (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت. غول: و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود.
فردوسی.
که آن خانه ٔ دیو افسونگر است
طلسم است و دربند جادو در است.
فردوسی.
اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71).
چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیده بانی.
(ویس و رامین).
دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان.
ابوحنیفه ٔاسکافی (تاریخ بیهقی).
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ.
سنائی.
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.
سنائی.
محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مهبط نور الهی نشود خانه ٔ دیو.
کمال اسماعیل.
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند.
مولوی.
دیو خوشروی به از حور گره پیشانی.
سعدی.
- خواب دیو، خوابی سنگین. (یادداشت مؤلف).
- دیو استنبه، درشت و بی اندام. (ناظم الاطباء).
- دیو در حمام، درشت و کریه جثه و چهره. (یادداشت مؤلف).
- دیو در شیشه بودن، مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن:
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش.
منجیک.
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو درشیشه به.
سعدی.
- دیو رمیده، عفریت جسته از بند.
- دیو شبینه،کابوس. (ناظم الاطباء)
- دیو و دد، عفریت و وحش:
دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.
(شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف).
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا.
(از یادداشت دهخدا).
- دیو هفت در، هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه. (برهان).
- دیو هفت سر، کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است. (از شرفنامه ٔ منیری).
- || موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر:
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام.
خاقانی.
- || کنایه از کره ٔ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است. (برهان). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه. (غیاث). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامه ٔ منیری).
- دیو هوا، کنایه از شیطان و نفس اماره:
بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
- مملکت دیوها، مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین).
- نره دیو، دیو نر. دیو زورمند و قوی. عفریت قوی:
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست.
فردوسی.
از آن گرگساران و جنگاوران
وز آن نره دیوان مازندران.
فردوسی.
|| جن:
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند.
ناصرخسرو.
|| به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است. (التدوین). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است. (التدوین). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست. (التدوین). || در آیین زردشتی، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ، دیو خشم، دیو تاریکی و غیره) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته. در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است. (دائره المعارف فارسی). || پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید، دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی:
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.
فردوسی.
بدست تهی برنیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید.
فردوسی.
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی.
نظامی.
|| ایرانیان (قدیم) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع. (برهان). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج):
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.
فردوسی.
|| نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره. (از یادداشت مؤلف). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائره المعارف فارسی). || در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ). (یادداشت مؤلف). || این کلمه را جنگل نشینان، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره. (یادداشت دهخدا). || هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). || در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت، زشت و بدخلقت. (یادداشت مؤلف). مردم جنگلی. غول. (ناظم الاطباء).
- دیومردم، مردم بدکردار:
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.
اسدی.
|| نوعی از جامه ٔ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه. (برهان) (ناظم الاطباء). || کج اندیش. || کج طبع. (برهان). || ستم و جور و ظلم. (ناظم الاطباء). || کنایه از قهر و غضب. (برهان). خشم و قهر وغضب. (ناظم الاطباء). || مجازاً نفس اماره. (یادداشت دهخدا):
دین چو بدنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.
نظامی.
یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست.
مولوی.
گفت او را کی زدم ای جان دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست.
مولوی.
بنده ٔ آن دیو میباید شدن
چونکه غالب اوست در هر انجمن.
مولوی.
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی.
مولوی.
نی غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.
مولوی.
دیویست درون من که پنهانی نیست
بر داشتن سرش به آسانی نیست
ایمانش هزار بار تلقین کردم
آن کافر راسر مسلمانی نیست.
شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده).
دیو نشد تا برون فرشته نیامد
حافظ این نغز نکته گفت بدیوان
دل نتوان داشت جای قدس ملائک
تا بود از خبث آشیانه ٔ دیوان.
سید نصراﷲ تقوی.
- دیو آتشی، کنایه از نفس اماره. (آنندراج).
- دیو نفس، مراد همان نفس اماره است:
از دست دیو نفس کجا برهی
تا تو دل از طمع نکنی شسته.
ناصرخسرو.
گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان.
بهائی.
|| در اصطلاح فلسفی، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی). || شهوت. (ناظم الاطباء).
- دیو شهوت، شیطان هوا و هوس. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء).

دیو. [وْ] (هندی، اِ) دیب. جزیره (به زبان مردم هند): مالدیو. لاکدیو. (یادداشت دهخدا).


حدیث

حدیث. [ح َ] (ع ص، اِ) نو. جدید. تازه. مقابل قدیم: ابواب خزائن قدیم و حدیث فرمود تا گشاده کردند. (جهانگشای جوینی). || چیز نو. چیزی نو. || سخن نو. (دهار). || مرد اندک سال. جوان. || مسئله. امر. کار. شغل. باره. مطلب. قضیه. وقعه. واقعه. حادثه. حال. پیش آمد. باب. ماجری:
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.
دقیقی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
حدیث فرستادگان در نهان
بگفتند با شهریار جهان.
فردوسی.
سیاوش ز گفتارشان شاد گشت
حدیث فرستادگان باد گشت.
فردوسی.
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند...
تو بی جان شوی او بماند دراز
حدیثی دراز است چندین میاز.
فردوسی.
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد بهرحدیثی تیزی
بد گشتی از آنکه با بدان آمیزی
با دیگ بمنشین که سیه برخیزی.
فرخی.
عنایتی است به کار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر.
فرخی.
بنزدیک احمدبن اسماعیل نامه نبشت اندر حدیث او. (تاریخ سیستان).و دل موفق [باﷲ] به حدیث شام و مصر مشغول گشته بود. (تاریخ سیستان). و اندر خزینه مال نماند از زر و سیم که همه بکار برده و داده شد و دست فراکردند اندراوانی فروختن و زرینه و سیمینه درم و دینار زدن و بکار بردن، اندر حدیث مطبخ و بناها ساختن. (تاریخ سیستان). و حدیث سیستان با امیر تاریخ قرار گرفت و لشکرترکمان همه بازگشت. (تاریخ سیستان). علی بن لیث پشیمان همی بود و چیزها همی گفت اندر حدیث عمرو [ابن لیث] عمرو بشنید و علی را بند برنهاد. (تاریخ سیستان). چون خبر تقصیر کردن محمدبن اللیث شنید اندر حدیث مال فرستادن.... (تاریخ سیستان). چنان شنودم که دو سه ماه این حدیث از وی نهان داشتند. (تاریخ بیهقی). این حدیث فاش شد و همگان ویرا بسیار ملامت کردند. (تاریخ بیهقی). وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد و در هر باب سخن رفت و مهم تر از آن حدیث هندوستان است. (تاریخ بیهقی ص 269). و این حدیث را در دل پادشاه، شیرین کردند. (تاریخ بیهقی ص 258). و این حدیث عبدوس به کس خود به غازی رسانید. (تاریخ بیهقی ص 234). گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. (تاریخ بیهقی ص 325). این حدیث در تاریخ یمینی بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). از این مرد بسیار عذر خواست [ابوالقاسم پسر حصیری] و التماس کرد تا از این حدیث [زده شدن او] با خداوندش [احمد حسن] نگوید. (تاریخ بیهقی ص 157). چنان شنودم که دو سه ماه از او [ازمادر حسنک] این حدیث [کشته شدن پسرش] پنهان داشتند. (تاریخ بیهقی ص 186). آنجا او را با خواجه پدرم رحمهاﷲ علیه صحبت و دوستی افتاد وزین حدیث بسیار گوید... (تاریخ بیهقی ص 242). پس در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد [خواجه احمد حسن]. (تاریخ بیهقی ص 145). هرچه از وی می پرسیدند از حدیث غلامان این روز، که تدبیر چیست... جواب میداد که ارتکین داند. (تاریخ بیهقی ص 634). بونصر مستخرج را و دیگرقوم را گفت یک ساعت این حدیث در توقف دارید. (تاریخ بیهقی ص 368). امیر را مقرر گشت حدیث مال و سخت متغیر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 444). کدخدای علی تکین و علی تکین این حدیث را غنیمت شمردند. (تاریخ بیهقی ص 355). اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین رابر نتوان انداخت. (تاریخ بیهقی ص 343). خوارزمشاه تن در این حدیث نداد. (تاریخ بیهقی ص 684). چون به غزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی ص 685). گفتم این حدیث را فراموش کن. (تاریخ بیهقی ص 685). گفت حدیث بوسهل تمام شد. (تاریخ بیهقی ص 331). این حدیث را اندر این باب خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش... فرونشانی. (تاریخ بیهقی ص 162). اگر امیر [البتکین] در این جنگ با ما مساعدت کند... چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت بانام که براین جانب است بنام فرزندی ازآن ِ او کرده آید و ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد. (تاریخ بیهقی).چون ایشان را [قوم را]... دید [امیر محمد] خدای را سپاس داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد. (تاریخ بیهقی). جواب نامه ها بر این جمله داد [آلتونتاش] که حدیث خانان ترکستان از فرایض است... اما حدیث خواجه احمد بنده را با چنین سخنان کاری نیست. (تاریخ بیهقی). امیر بسیار تکلف کرده بود هم بمعنی خوان نهادن و هم بحدیث لشکر که لشکر در هم افتاده بودند. (تاریخ بیهقی ص 567). اگر پس از این در پیش من جز در حدیث عرض سخن گوئی، گویم گردنت بزنند. (تاریخ بیهقی ص 326). پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم... و به حدیث ملک محمد سخن میگفتم... (تاریخ بیهقی). در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 308). این حدیث را پوشیده دارد. (تاریخ بیهقی). طاهر بدین حدیث سخت شادمان شد. (تاریخ بیهقی). باید که این حدیث را پوشیده داری. (تاریخ بیهقی). طاهر بدین حدیث [امر ولایت عهد دادن مأمون به رضا (ع)] سخت شادمانه شد که میلی داشت به علویان. (تاریخ بیهقی ص 136). پس او را [اریارق] به غور فرستادند نزدیک بوالحسن خلف، تا به جانبی بازداشتش و حدیث وی به پایان آمد. (تاریخ بیهقی ص 228).
حدیث حبل سوی دانا نبود
شگفتی تر ازکار حرب جمل.
ناصرخسرو.
از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه).
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
دانا ز حدیث او عجب ماند
خرگمشده را به سوی خود خواند.
امیرحسینی سادات.
|| ازدر. درخور. سزاوار: سالاران لشکر بر خداوند، این اشارت نکنند که جنگی قائم شده وخصمان را زده باز باید گشت، که ترسند فردا روز که به هراه بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردند تا مرا بضرورت باز بایست گشت و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. (تاریخ بیهقی ص 594). || مبحث. موضوع. باب:
با ما به حدیث عشق ما چه ستیزند
هر مرغی را به پای خویش آویزند.
طاهر چغانی (امثال و حکم ص 1973).
حدیث دهانش چو آمد پدید
سخن در بیانش به تنگی کشید.
فردوسی.
سوری به من گفت این حدیث من بگذار. گفتم نتوانم خیانت کردن. (تاریخ بیهقی ص 661). چون این رسول بنزدیک ما رسید... و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا [ابوریحان را] بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر گفته بود در این باب با من بگفت. (تاریخ بیهقی ص 685). حیلتها کرد تا از وی درگذشت و این حدیث فرابرید و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز را بتواند شکست. (تاریخ بیهقی ص 255). و خداوند در این باب با من سخن گفته است و سخت ناپسندیده آمده است مرا این حدیث. (تاریخ بیهقی ص 259). از این مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). منشور بر دسته ٔ کاغذ بخط من مقرمط نبشته شد... و طاهر بیکبارگی سپر بیفکند و اندازه بتمامی دانست و پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت با تاش فراش سپاه سالار، نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد و فرونگذاشت. (تاریخ بیهقی ص 143). سپاس خدای را عزوجل که ترا از این منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت، پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). احمد گفت بهیچ حال نباشد، این شغل را فرموده است و از عبداﷲ بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام ویرا باید و دیگران را زیر علامت من رفتن و آن حدیث دراز کشید... (تاریخ بیهقی ص 408). || عقیده. اعتقاد:
در این حدیث یقینند مردمان اغلب
خدای درخور هرکس دهد هر آنچه دهد.
فرخی.
گفت این چه حدیث است، لشکری بزرگ را هفت هشت چاه، آب چون تواند دادیکبارگی سر حوض رویم. (تاریخ بیهقی ص 637). || عزم. قصد. عزیمت: و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند... (تاریخ بیهقی ص 322). || سودا. فکر. اندیشه. عشق: بونعیم ندیم مگر به حدیث این ترک دل به باد داده بود. در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی. (تاریخ بیهقی ص 417).
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
|| خبر. اطلاع. آگاهی: یک روز به خانه ٔ خویش بودم، گفتند سیاحی بر در است، میگوید حدیثی مهم دارم. (تاریخ بیهقی ص 326). این حدیث به نشابور فاش شد. (تاریخ بیهقی ص 365). دیگر روز این حدیث فاش شد. (تاریخ بیهقی ص 394). نیز باید که این حدیث بر بوسهل نرسدکه از من نیازارد. (تاریخ بیهقی ص 397). حکایت کرد [بونصر مشکان] که در آن خلوت چه رفت. گفت سلطان پرسید مرا حدیث حسنک. (تاریخ بیهقی ص 179). محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند. (تاریخ بیهقی). این حدیث [حدیث سر حسنک که چون نوباوه آورده بودند] فاش شد و همگان وی را [بوسهل را] بسیار ملامت کردند بدین حدیث. (تاریخ بیهقی ص 185). ترا مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. (کلیله و دمنه). || قصه. حکایت. افسانه. داستان. نقل. سمر. (دهار): حدیث کرد یکی از فقهای بلخ و گفت این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ می آوردند. (تاریخ بیهقی). هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید من این پیغام ندادم و رسوا شوم [احمدبن ابی دواد]. (تاریخ بیهقی ص 173). پوشیده نگاه کردم و مرا دید هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد. (تاریخ بیهقی ص 122). چون به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد و سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی).
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
با حدیث بثینه و آن ِ جمیل.
ناصرخسرو.
گفتم که این حدیث بدان احسن القصص
گفت این لطیفه ای بود از جان لطیف تر.
ناصرخسرو.
تا فتح جنگوان را در داستان فزود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان.
مسعودسعد.
و در حدیث است: بزرگان را سخن بسیار است. (نوروزنامه).
حدیث جود تو سایرتر است در عالم
ز حال عروه و عفرا و عشق دعد و رباب.
ادیب صابر.
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند
ناقدانی که ادای سخن ما شنوند.
خاقانی.
عالم حدیث حسن تو و عشق من گرفت
آری چنین بود سخنی کز دهان برفت.
رفیعالدین لنبانی.
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه قصه ٔ ما بود دراز.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 8 ص 160).
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون و لیلی بگفتند. (گلستان).
خنک کسی که پس از وی حدیث خیر کنند
که جز حدیث نمی ماند از بنی آدم.
سعدی.
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی
دیگر مکش که عیب بود خانقاه را.
سعدی.
|| شرح حال. ترجمه ٔ أحوال: حدیث این امام آورده آید مشبع. (تاریخ بیهقی ص 123). در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب درآن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). اکنون حدیث این دو سالار محتشم به پایان آمد. (تاریخ بیهقی ص 237). و این نکته ای چند نبشتم از حدیث وی و تفصیل حال وی فرادهم در این تاریخ سخت به جایهای خویش ان شاء اﷲ تعالی. (تاریخ بیهقی ص 105). || تاریخ:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر.
فرخی.
محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند که این قوم که حدیث ایشان یاد می کنم سالهای دراز است تا درگذشته اند. (تاریخ بیهقی ص 230). در تاریخ گذشته بیاورده ام، دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 103). آنچه در کتاب نبشته اند از حدیث بهرام گور است. (تاریخ بیهقی ص 121). و چون حدیث این محبوس بوسهل زوزنی آخر آمد فریضه داشتم قصه ٔ محبوس [دیگر] کردن. (تاریخ بیهقی ص 338). بجای خویش بیارم حدیث این رسولان. (تاریخ بیهقی ص 217).
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
درعرب و در عجم نه توزی و کتان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 650).
علی و مصطفی را گر ندانی
حدیث آدم و حوا فروخوان.
ناصرخسرو.
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هردوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
|| فرمان. امر. حکم. دستور: حشم و قضاه و عمال و اعیان و رعایا را فرمود تا به خدمت ما آمدند و همگان گوش و چشم به حدیث ما دادند. (تاریخ بیهقی ص 214). || محتوی.مضمون: بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد درشتی نرم شد. (تاریخ بیهقی). || سخن. (حبیش تفلیسی). حرف (در تداول امروز) چه حدیث است، چه حرفی است ! || مقاوله. گفتگو. گفتار. قول.کلام. سروا. مذاکره. ج، احادیث:
مردمان از خرد سخن گویند
تو هوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب.
رودکی.
در این حدیث بود [پیغامبر در غزوه ٔ احد] که تیری بیامد بر چشم قتادهبن النعمان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
حدیث زنان سخت ناخوش بود
نه آئین مردان سرکش بود.
فردوسی.
چه حدیث است من این بوسه شماری بنهم
نبود عیش چو معشوقه بود بوسه شمار.
فرخی.
و امیر ویرا [امیر یوسف را] سخت گرم پرسید از اندازه گذشته و براندند و همه حدیث با وی میکرد تا روز شد. (تاریخ بیهقی ص 251). امیر از پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش، حدیث میکردند تا به لشکرگاه رسیدند. (تاریخ بیهقی ص 252). گفتند [مقدمان لشکر بوعلی سیمجور] این چه حدیث است جنگ باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 203). ملک سخت شد و کسان در میان آمدند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید و حدیث پانصد هزار درم میرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 442). خود در من [افشین در احمدبن ابی دواد] ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم. (تاریخ بیهقی ص 171).
گر استوار نداری حدیث، آسانست
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی.
اگر بتول گرفت از تو این دلم نه عجب
بتول گیرد دل از حدیث ناپدرام.
خفاف.
گه ز مهرت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم.
مسعودسعد.
گر بخواهد از این همه غم ورنج
برهاند به یک حدیث مرا.
معزی.
از آنکه مهتر و مخدوم من نکو داند
به نظم و نثر حدیث صحیح را ز سقیم.
سوزنی.
حدیث من ز مفاعیل فاعلات بود
من از کجا، سخن سرّ مملکت ز کجا.
مجیر بیلقانی.
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو
هر چیز که در جستن آنی آنی.
بابا افضل.
ور باورت نمیشود از بنده این حدیث
از گفته ٔ کمال دلیلی بیاورم.
حافظ.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکده ای بادف و نی ترسائی.
حافظ.
- اصحاب حدیث، فِرَق مالکی و شافعی و حنبلی و داودی را گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی): میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رأی بود، و آن ِ طاهر بر اصحاب حدیث. (تاریخ سیستان).
- به حدیث آمدن کودک، به زبان آمدن. زبان باز کردن:
کودکی نو به حدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر.
سوزنی.
- امثال:
ازمرده حدیث نیاید.
که از مرده دیگر نیاید حدیث.
سعدی.
|| در اصطلاح محدثان، گفته ٔ رسول و حکایت گفتار و کردار وی باشد. خبر. روایت. اثر. گفته ٔ رسول (ص). (زمخشری). سخن پیغمبر. خبررسول و جز آن: و دیگر حدیث، چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر رسید گفت: من استخلفوا؟ قالوا ابنته بوراندخت. قال (ع) لن یصلح قوم ٌ اسندوا امرهم الی امراءه. (تاریخ بیهقی ص 386).
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی.
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج فتح
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی.
خاقانی.
امام ابوالطیب سهل بن سلیمان صعلوکی را که امام حدیث بود به رسالت به ایلک خان فرستاده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 237).
تهانوی گوید: و در «خلاصه » میگوید: قول صحابی و تابعی را هم میتوان حدیث نامید و در «خلاصه الخلاصه» گوید: و آنچه از قول و فعل و تقریر او روایت شده باشد آنرا حدیث نامند. و گاه اطلاق بر قول صحابه و تابعین و آنچه ازآثار آنان مروی است شود. و در شرح «شرح النخبه» گوید: حدیث آن چیزی است که به حضرت پیغمبر نسبت داده شود قولاً و فعلاً و تقریراً و صنعهً، و پاره ای گفته اند:و رؤیاً؛ یعنی اگر در خواب هم از پیغمبر چیزی دیده شد نقل او حدیث باشد، حتی حرکات و سکنات آن حضرت، اگر در بیداری نقل شود حدیث است. پس حدیث نسبت به سنت اعم باشد. و بسیار واقع شده است در سخنان اهل حدیث که ترادف حدیث و سنت از سخنان آنها مفهوم گردیده، من جمله عراقی از محدثین معروف بر این عقیده میباشد. اما صاحب «تلویح » میگوید: سنت اعم از حدیث باشد، و آن عبارت است از چیزی که از پیغمبر صادر شده باشد، غیراز قرآن از جنس گفتار و آنرا حدیث نامند یا کردار یا تقریر - انتهی. و اینکه در ضمن تعریف سنت قید قرآن کرده، برای احتراز از خود قرآن است، چه قرآن را در اصطلاح حدیث نگویند. و داخل میشود در قرآن آنچه تلاوت آن نسخ شده باشد خواه حکم آن باقی مانده یا نمانده باشد، و همچنان است قراآت شاذه و مشهوره. اما اول برای آنکه سیوطی در اتقان در نوع نسخ گفته که نسخ در قرآن بر سه قسم است: اول: آنچه حکم و تلاوت آن در آن واحد نسخ شده است. عایشه گفته است در آنچه نازل شده ده صفت معلوم بوده که نسخ شد به پنج صفت. در این اثنا رسول خدا به جوار رحمت الهی انتقال یافت. و آن آیات بهمان طریق قبل از نسخ قرائت میشوند. این حدیث را شیخان روایت کرده اند. اما منظور عایشه از اینکه گفته آیات بهمان طریق قبل از نسخ تلاوت میشوند، آن بوده که تلاوت آیات منسوخه هم در حیات پیغمبر نسخ شد، ولی حکم نسخ به عموم مسلمانان نرسیده بود. و بعد از وفات پیغمبر این حکم به همگی مسلمین رسید. این بود آنهائی که از نسخ آیات بیخبر بودند بهمان طریق قبل از نسخ تلاوت میکردند. ابوموسی اشعری گوید نازل شد ولی دوباره بالا رفت. دوم: آن است که حکم آن نسخ شده اما تلاوت آن نسخ نگردیده. سوم: آن است که تلاوت آن نسخ شده اما حکم آن نسخ نشده است.
ابوعبید گوید: خبر داد مارا ابن ابی مریم از ابن لهیعه از ابی الاسود از عروهبن الزبیر از عایشه که گفت: سوره ٔ احزاب در زمان پیغمبر دویست آیت قرائت میشد، و پس از آنکه عثمان امر به کتابت قرآنها داد جز آنکه در دست باقی مانده آیتی دیگر در آن سوره نبود، سپس صاحب اتقان از آیات منسوخه که در قرآن فعلی نیست آیاتی را ذکر کرده است.
اقسام حدیث: حدیث یا نبوی و یا الهی است که بنام حدیث قدسی معروف است. پس حدیث قدسی آنچنان حدیثی است که پیمبر آنرا بواسطه ٔ جبرائیل از پروردگار خود روایت کرده است. و حدیث نبوی حدیثی باشد که مستقیم از خود پیغمبر روایت شده باشد چنانکه ابن الحجر در «فتح المبین » در شرح حدیث بیست وچهارم روایت کرده. حبیبی در حاشیه ٔ تاریخ در رکن اول در بیان معنی قرآن گوید: احادیث الهیه آن احادیثی است که حق عزاسمه آنرا بسوی پیمبر در شب معراج بر طریق وحی فرستاده و آن احادیث به «أسرارالوحی » نام نهاده شده است. ابن الحجر گوید: باید بین وحی متلو که عبارت از قرآن است با وحی روایت شده از پیغمبر که از خداوند روایت کرده فرقی نهاده شود، و آن عبارت است از یک رشته احادیثی که پیغمبر از پروردگار خود در شب معراج روایت کرده، و قریب به یکصد حدیث میباشد. و یکی از علماء آن احادیث را در یک جا جمعآوری نموده و من حیث المجموع جمله ٔ آن احادیث را بنام «حدیث قدسی » نامیده اند. و نیز گوید: کلام منسوب به خدای تعالی را اقسامی چند باشد. نخستین اقسام و اشرف آنها قرآن مجید است، که به خصیصه ٔ اعجاز در فصاحت، و بقاءآن معجزه بر گذر روزگاران، و محفوظ بودن از تغییر وتبدیل، و حرام بودن بسودن آن با دست شخص محدث، و عدم تلاوت او در حال جنابت، و روایت آن بمعنی، و به تعیین آن در نماز، و به اختصاص تسمیه ٔ آن به قرآن، و به اینکه هر حرفی از آن معادل با ده حرف از سایر کلمات باشد، و به منع معامله ٔ مجلد کلام اﷲ بین الدفتین در روایت احمد، و کراهت او نزد ما، و به تسمیه ٔ جمله ای از قرآن به آیت و سورت، و دیگر خصایص، از بین سایر کتب منزله ٔ آسمانی و دیگر فرموده های خداوند از احادیث قدسیه و غیره، ممتاز و برتر و بالاتر است. و آنچه درباره ٔ قرآن مجید روا نیست درباره ٔ سایر کتب منزله رواباشد. دوم از اقسام کلام حق کتب انبیاء (ع) است قبل از آنکه تغییر و تبدیل و تحریفی در آن کتب شده باشد.سوم از اقسام کلام حق بقیه ٔ احادیث قدسیه است. و آن عبارت است از آنچه بر سبیل خبر آحاد از پیغمبر به مارسیده است با اسناد مربوطه که از پروردگار خود روایت فرموده. پس این قبیل سخنان به حق نسبت داده شود. واین نسبت انشاء کلام به او جل شأنه باشد زیرا اوست متکلم اول و گاه این قبیل سخنان را به پیمبر نسبت دهند، زیرا او از حق خبر داده است، بخلاف قرآن که نسبت آنرا جز به حق به احدی نتوان داد، درباره ٔ قرآن اگر ذکری بمیان آید، گویند: قال اﷲ تعالی، و برعکس درباره ٔ احادیث قدسیه گویند: قال رسول اﷲ فیما یروی عن ربه. و اختلاف کرده اند در بقیه ٔ سنت که آیا تمامی آنچه از سنت وارد شده آن هم وحی است یا نیست. آیت «و ماینطق عن الهوی » (قرآن 3/53)، حکم میکند که سنت هم در حکم وحی است، و از اینجاست که پیغمبر فرموده: الا انی اوتیت الکتاب و مثله معه. و منحصر نباشد این احادیث در کیفیتی از کیفیات وحی، بلکه جایز است اینکه وحی نازل شود بهر کیفیتی از کیفیات که صورت گرفته باشد، مانند خواب دیدن و الهام و به زبان فرشته رسیدن. و برای راوی این احادیث در نزد محدثان دو صیغه است، یکی «قال رسول اﷲ فیما یروی عن ربه » و این صیغه عبارت و گفتار علماء سلف است. دیگری «قال اﷲ تعالی فیما رواه عنه رسوله صلی اﷲ علیه و آله و سلم » و این دو صیغه برحسب معنی یکی باشند -انتهی کلامه. و نیز تهانوی گوید:حدیث به حَسَن، صحیح و ضعیف تقسیم شود و هریک از آن به سیزده قسم منقسم شوند، بدین ترتیب: مسند، متصل، مرفوع، معنعن، مغلق، فرد، مدرج، مشهور، عزیز، غریب، مصحف، مسلسل، زائدالثقه. و ضعیف به دوازده صنف تقسیم گردد: موقوف، مقطوع، مرسل، منقطع، معضل، شاذ، منکر، معلل، مدلس، مضطرب، مقلوب، و موضوع. اینست آنچه در خلاصه الخلاصه ذکر شده. و حدیث را اقسام دیگری نیز باشد که در محل خود ذکر شود.
اهل حدیث در فرق بین حدیث و خبر اختلاف کرده اند. پاره ای گفته اند دو مترادفند. و برخی گفته اند خبر از حدیث اعم است، چه خبر صادق آید بر هرچه از پیمبر و غیر او رسیده، و حدیث برخلاف آن است، چه آن بر پیمبر اختصاص دارد پس هر حدیثی خبر باشد من غیر عکس کلی. و برخی گفته اند دو متباینند، چه حدیث آن است که از پیمبر رسیده باشد و خبر آن است که از غیر روایت شده باشد. و از این روی به کسانی که به تواریخ و مانند آن اشتغال دارند اخباری گویند، و مشغولان به سنت نبوی را محدث نامند، چنانچه در شرح نخبه و شرح آن ذکر شده. و در جواهرگوید: اما اثر پس آن اصطلاح فقهاست و آن را در مورد کلام علماء سلف استعمال کنند. و خبر در حدیث پیمبر استعمال میشود. و برخی گفته اند خبر با حدیث مباین و بااثر مرادف است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- علم حدیث، علمی است که در آن از چگونگی اتصال سند حدیثها به رسول از نظر احوال راویان در ضبط و عدالت، و از نظر چگونگی زنجیره ٔ سند که متصل یا منقطع باشد، بحث کنند، و آنرا اصول الحدیث نیز نامند. اما درایهالحدیث علمی است که در مفهوم الفاظ حدیث از نظر قواعد عربیت و طبق احوالات پیغمبر بحث کند. رجوع به کشف الظنون و مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی صص 901-914 شود.
تهانوی گوید: بنابه گفته ٔ مجمع السلوک آنرا علم روایت و علم اخبار وآثار نیز نامند... علم حدیث، علمی است که اقوال و افعال رسول را بدان شناسند، و چون آن گفته ها بزبان عرب است، دانستن زبان عرب شرط آن است و افعال پیغمبر کارهای وی است که برای ما حجت و متبع است، و کرمانی احوال پیغمبر را نیز افزوده است.... (مقدمه ٔ کتاب کشاف اصطلاحات الفنون). و نیز تهانوی نویسد: اهل حدیث رامراتبی است: طالب، کسی را گویند که مبتدی باشد. محدث، استاد کامل و شیخ و امام همین معنی دهد. حافظ؛ کسی که صدهزار حدیث داند با شرح حال آن. حجت، کسی که سیصدهزار حدیث آنچنانه داند. چنین گفت ابن مطری. و جزری گفت: راوی، ناقل حدیث باشد، و محدث، کسی که آنرا بررسی دقیق کرده است. حافظ؛ کسی که هرچه بدو رسد حفظو نقل کند. (مقدمه ٔ کتاب کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به حافظ و حجت شود.

حدیث. [ح ُ دَ] (اِخ) نام مادر امام ابومحمد حسن بن الهادی است. و او ام ولد بود.

حدیث. [ح ِدْ دی] (ع ص) پرسخن. بسیارسخن. (منتهی الارب). بسیارحدیث. || خوش سخن. (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

حدیث

سخنی که از پیغمبر اسلام و ائمه نقل شده است،
سخن، کلام،
[قدیمی] داستان، حکایت،
(فلسفه) = حادث
(صفت) [قدیمی] نو، تازه، جدید،
[قدیمی] خبر،
* حدیث اسرا: حدیث معراج،
* حدیث رفع: [قدیمی] حدیثی که در آن اموری از مکلفان رفع شده است،
* حدیث قدسی: (فقه) حدیثی که پیامبر اسلام از پروردگار روایت کرده است ولی در قرآن نیست،
* حدیث نَفْس:
١. با خود سخن گفتن،
سخنی که با خود بگویند،


دیو

موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده،
[قدیمی، مجاز] موجود گمراه‌کننده و بدکار نظیر شیطان،
[قدیمی] مردان قوی‌هیکل و دلاور. δ مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می‌کرده‌اند،

فرهنگ فارسی هوشیار

دیو هیکل

دیو دیس دیو اندام (صفت) آنکه دارای شکل و هیئت دیو است دیو قامت.

معادل ابجد

حدیث ماهىگیر و دیو

824

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری